img
img
img
img
img
حالا که کتاب‌ها را کنار گذاشته‌ايم، آيا به فرهنگ شفاهی دوران باستان بازمی‌گرديم؟

حالا که کتاب‌ها را کنار گذاشته‌ايم، آيا به فرهنگ شفاهی دوران باستان بازمی‌گرديم؟

ابرت زارتسکی، بافلر — با این شیب تندشونده‌ای که بحران‌های سیاسی و اجتماعی و طبیعی در کشور ما پیدا کرده، دیگر باورداشتن به پیشرفت، یعنی اینکه با نیت خیر و ثبات در عمل می‌توان به جهان بهتری رسید، کار ساده‌ای نیست. زمان‌هایی بود که به نظر می‌رسید تاریخ در قوس صعود خود به‌سوی عدالت در حرکت است، اما اخیراً انگار ماجرا برعکس شده است. انگار سنگ بزرگی را بر دوش گرفته‌ایم و به قلۀ کوه رسانده‌ایم، و حالا با دهانی بوران از و چشمانی گشاد می‌بینیم که چطور دوباره به پایین کوه می‌غلتد. احساس می‌کنیم که در این وضع ناگوارِ ما چیزی پوچ یا درواقع سیزیف‌گونه وجود دارد.

آلبر کامو نیز در زمان خودش همین حس را داشت. اواخر دهۀ ۱۹۳۰، این نویسندۀ فرانسوی‌الجزایری به دلایلی حق داشت فکر کند که محکوم به عقوبتی مشابه با این قهرمان اساطیری، یعنی سیزیف، است؛ در نوجوانی سرفه‌های خونی می‌کرد. تشخیص دادند سل دارد و این باعث شد هر روزِ زندگی برایش مثل آخرین روز زندگی باشد. فرزند مادری تقریباً کر و لال و بی‌سواد بود و این باعث می‌شد لحظاتش را با کسی که بیش از همه دوستش می‌داشت در سکوت بگذراند. به‌عنوان جوانی چپ‌گرا، شاهد این بود که چطور با قدرت‌گیری نیروهای تمامیت‌خواه در سراسر اروپا دولتِ برآمده از جبهۀ خلق در فرانسه فرومی‌پاشد.

همۀ این‌ها چقدر پوچ، چقدر بی‌معنی به نظر می‌رسید و چقدر آن جملۀ آغازین کامو در جستار افسانۀ سیزیف اضطراری بود: «فقط یک مسئلۀ فلسفیِ واقعاً جدی وجود دارد، و آن هم خودکشی است». اما تازه در پایان این جستار است -وقتی کامو به استقبال زندگی می‌رود، نه مرگ- که آن قهرمان یونانی اساطیری را معرفی می‌کند. «خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که بی‌وقفه سنگی را به بالای کوه بغلتاند، به جایی که دوباره بر اثر وزنش به پایین سقوط می‌کرد. با خود فکر کرده بودند که هیچ عقوبتی وحشتناک‌تر از کار بیهوده و مأیوس‌کننده نیست».

کامو سخت بر این عقیده است که خدایان برخطا بودند: سیزیف قوی‌تر از آن وظیفۀ پوچ ظاهر شد. بنابراین، کامو نتیجه می‌گیرد که باید او را خوشبخت در نظر بگیریم. اما آیا آن استادانی که امروز این کتاب -یا فرقی ندارد، هر کتاب دیگری- را در کلاس‌هایشان در دست می‌گیرند نیز باید خوشبخت در نظر بگیریم؟

پرسش ترسناکی که کامو را به نوشتن افسانۀ سیزیف واداشت این بود که «آیا زندگی ارزش زیستن دارد؟»، و حالا خواهید دید که من با پرسشی بسیار ساده‌تر روبه‌رو هستم: آیا درس‌دادن ارزشش را دارد؟

این جستار کامو ازجمله آثار مختلفی بود که من در کلاس اگزیستانسیالیسم فرانسوی‌ام در ترم پاییز امسال تدریس کردم. بارها از خودم پرسیدم آیا وظیفه‌ای پوچ بر من تحمیل نشده است؟ وقتی خودِ دانشجویان احساس می‌کنند مطالعه و درس‌خواندن ارزشی ندارد، چرا چنین نباشد؟ جدیداً انبوهی از مطالعات انجام شده که نشان می‌دهند هردوی این فعالیت‌ها روند نزولی گرفته‌اند. مدت‌زمانی که دانش‌آموزان پایۀ دوازدهم پشت صفحات نمایش سپری می‌کنند، بین سال‌های ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۵، به‌صورت سرسام‌آوری از سه ساعت به بیش از شش ساعت افزایش یافته است. این یافتۀ روان‌شناسی به نام جین توئینگ است، نویسندۀ کتاب آی‌جن: چرا کودکانِ فوق-متصلِ امروزی کمتر سرکش، بیشتر روادار، و کمتر خوشحال هستند -و به‌هیچ‌وجه برای دوران بزرگ‌سالی مهیا نیستند۱. در این بده‌بستان، آنچه به‌طرز فاجعه‌باری کاهش یافته مدت‌زمانی است که با کتاب سپری می‌شود. اواخر دهۀ ۱۹۷۰، شصت درصد دانش‌آموزان پایۀ دوازدهم روزانه یک کتاب یا مجله دستشان می‌گرفتند، سال ۲۰۱۶، این عدد به شانزده درصد رسیده بود. به‌علاوه، در سال ۲۰۱۶ حدود یک‌سوم آن‌ها حتی یک کتاب هم برای دل‌خوشی خودشان نخوانده بودند.

حتی مطالعۀ هدفمند، و نه برای دل‌خوشی، نیز سقوط وحشتناکی داشته است. یازده سال پیش، در مطالعه‌ای طولانی‌مدت به‌کوشش دو اقتصاددان به نام‌های فیلیپ بَبکاک و میندی مارکس معلوم شد که بین سال‌های ۱۹۶۱ تا ۲۰۰۳ -یعنی پیش از آنکه همۀ ما اسیر اینترنت بشویم- میانگین زمانی که دانش‌آموزان صرف مطالعه می‌کرده‌اند از بیست‌وچهار ساعت در هفته به چهارده ساعت اُفت کرده است. ببکاک و مارکس در مورد علل این سقوط تردید داشتند، ولی حدس می‌زدند که دست‌کم بخشی از آن محصولِ، به‌قول خودشان، «میل فزاینده به فراغت» بوده است -یعنی زمانی که شما نه کاری مرتبط با شغلتان انجام می‌دهید و نه چیزی می‌خوانید.

حالا که دو دهه از آن تاریخ گذشته، اگر در کتابخانۀ دانشگاه ما چرخی بزنید -جایی که می‌شود از میزهای احاطه‌شده با دانشجویانِ پُرحرف و در حالِ تماشای ویدئو روی لپ‌تاپ تا قفسه‌های خالی در کنار اتاق‌مطالعه‌های خالی قدم زد- خواهید دید که این کاهش مطالعه و درس‌خواندن فقط شتاب بیشتری گرفته است و این روند منحصر به محل‌ کار من نیست. در دانشگاه ویرجینیا، که زمانی آنجا درس می‌خواندم، نیز تعداد کتاب‌هایی که از کتابخانه به امانت گرفته می‌شوند از ۵۲۸ هزار ۶۷۲ مورد در سال‌های ۲۰۰۸-۲۰۰۹ به ۱۸۸ هزار و ۳۰۲ مورد در سال‌های ۲۰۱۷-۲۰۱۸ کاهش یافته است. شاید ده سال بعد، تنها کتاب‌هایی که در کتابخانۀ دانشگاه ویرجینیا باقی مانده‌اند آن‌هایی باشند که روی دیوار نقاشی شده‌اند.

کم‌کم این ترس به دلم افتاده بود که اگر از دانشجویان کلاس اگزیستانسیالیسم بخواهم کتاب واقعی سر کلاس بیاورند … خُب، کار پوچی است. پوچ نه‌فقط به معنای روزمرۀ مسخره و مضحک، بلکه حتی به معنای کامویی کلمه. اینکه از دانشجویان بخواهیم از تکنولوژی قدیمی استفاده کنند آیا همان‌قدر نامعقول نیست که از یک جهانِ بی‌اعتنا به ما بخواهیم که به ما معنا بدهد؟ شاید انتظارات سنتی من از دانشجویان نامعقول است. خیلی از آن‌ها، به‌جای اینکه نسخۀ چاپی کتاب‌هایی که به آن‌ها تکلیف شده را با خود سر کلاس بیاورند، کُپی کتاب را همراه دارند. در بهترین حالت احتمالاً پول کافی برای خرید کتاب را نداشته‌اند؛ در بدترین حالت، این بدین معناست که اصلاً داشتنِ کتاب را چیز بی‌معنایی می‌دانند. علاقه‌شان به نگه‌داشتن این کُپی‌ها نیز همان‌قدر است که علاقۀ من به نگه‌داشتن روزنامۀ دیروز.

اما مسئلۀ واقعی، البته اگر این کلمه اصلاً درست باشد، این نیست که این دانشجوها کتاب داشته باشند یا نه. مسئله این است که آیا می‌دانند با کتاب چه باید بکنند یا نه. آیا نمی‌شود این احتمال را در نظر گرفت که یک کتاب -چند صد صفحه پُر از سطرهایی که بینشان هیچ تصویر و صدایی وجود ندارد- همان‌قدر چیز بیگانه و عجیبی است که اشیای روزمره برای آنتوان روکانتن، راوی رمان اگزیستانسیالیستی تهوع نوشته ژان پل سارتر، عجیب بودند؟ یا اصلاً همان وضعی که کتاب‌ها در خانۀ کاموی جوان داشتند، با آن مادر و مادربزرگ و دایی که همه بی‌سواد بودند؟ آیا کتاب‌ها برای دانشجویان حکم همان سنگ را ندارند؟ کاری که انجام می‌دهند ولی در پایان ترم از صفحۀ روزگار پاک می‌شود؟

آن نوع از خواندن که ما شش هزار سال پیش یاد گرفتیم -و پژوهشگران آن را خواندنِ عمیق می‌نامند- چنان چالش‌برانگیز بود که سیم‌کشی مغز ما تغییر کرد، یعنی مدار جدیدی ایجاد شد تا این فعالیت امکان‌پذیر شود. بر خلاف زندگی در سطحِ صفحه‌نمایش‌های تخت ما، خواندنِ عمیق به زمان و توجه نیاز دارد، کاری است که ما را ملزم می‌کند نه‌فقط تأمل کنیم بلکه دربارۀ عمل تأمل‌کردن نیز تأمل کنیم. سخت است، ولی فواید عظیمی دارد. ماریان ولف، نویسندۀ پروست و ماهی مرکب: داستان و علمِ خواندن مغز ۲، می‌گوید خواندنِ عمیقْ استدلال قیاسی، تحلیل انتقادی، و همدلی پایدار را در ما تقویت می‌کند.

مقالات دانشجویی، مثل امواجی که به رادار یک زیردریایی می‌رسند، به من می‌گویند که دانشجویان عمدتاً در سطح شناورند. کنارهم‌قراردادن کلمات در مقاله برای ایشان همان‌قدر سخت است که رفتن به میان کلمات در کتاب‌ها. البته به‌هم‌ریختگیِ معمولِ بندهای پیرو، جملات طولانی که در هم رفته‌اند، آشفتگیِ جملات ناقص و انتخاب کلمات به شیوه‌ای دادائیستی وجود دارد، ولی نکتۀ مهم‌تر این است که این مقالات معمولاً طوری نوشته شده‌اند که انگار از کسی که تابه‌حال هواپیما ندیده خواسته باشید بر مبنای تعریف هواپیما تصویر آن را بکشد. درنتیجه، من مقالاتی را دربارۀ بیناسوژگی می‌خوانم که خودشان در جست‌وجوی یک سوژه هستند، مقالاتی را دربارۀ ابهام اگزیستانسیال می‌خوانم که گرفتار ابهام گرامری هستند و مقالاتی دربارۀ دازاین -یعنی وضعیت «پرتاب‌شدگی در جهان»- که خودشان به‌صورتی تصادفی به جهان پرتاب شده‌اند.

چقدر پوچ، نه؟ یادتان بیاید که از نظر کامو پوچی وضعیتی نیست که جدای از ما وجود داشته باشد؛ پوچی وقتی رخ می‌دهد که حقیقتی عریان و واقعیتی محرز به هم برخورد می‌کنند. بنابراین، پوچی نه‌تنها وقتی رخ می‌دهد که در جست‌وجوی معنا به جهانی صامت می‌رسیم، بلکه همچنین وقتی یک دانشجوی ناتوان‌ازخواندن به مقاله‌ای می‌رسد که باید نوشته شود نیز اتفاق می‌افتد.

اما وقتی استادی که می‌خواند به جهانی می‌رسد که دانشجویان در آن فقط می‌شنوند نیز ممکن است رخ دهد.

کامو در روایتی که از سیزیف دارد تا حماسه‌های هومری به عقب می‌رود، جایی که «زیرک‌ترینِ انسان‌ها» به زجرکشیده‌ترینِ انسان‌ها تبدیل می‌شود، محکوم به زندگی در جهان زیرین و «هُل‌دادن سنگی با دو دست … بدنی خیس از عرق و سری پر از گردوخاک».

اما کامو می‌توانست حتی از این هم عقب‌تر برود، تا عصر کهن، زمانی بسیار پیش‌تر از آنکه حماسه‌های هومری بر کاغذهای پوستی نوشته شوند، رامشگران باستانی میان سرزمین‌ها سفر می‌کردند و داستان‌های این قهرمانان حماسی را می‌سرودند. میلمن پری، متخصص ادبیات کلاسیک، در پیِ مطالعه روی اجراهای رامشگران سیار و بی‌سواد در یوگسلاوی بر این عقیده است که رامشگران یونانی هرگز یک حماسه را دو بار نمی‌سرودند، به‌جایش بداهه می‌گفتند. آنان مثل خواننده‌های باستانی رپ در هر اجرایشان ساختارهای مضمونی اشعار را به‌سرعت تغییر می‌دادند. جهانی بود که در آن فرهنگ عملاً به‌صورت شفاهی ساخته می‌شد -کلماتی که مسحورکننده بودند، ولی آموزنده هم بودند.

حالا پس از سه هزار سال، آیندۀ نزدیک شبیه گذشته‌های دور است، دست‌کم تا حدی. پژوهشگران رقص‌های آوازیِ فرهنگ‌های پیش‌نوشتاری را با ترجیع‌بندهای سریعی که در توییتر و تیک‌تاک می‌آیند و می‌روند مقایسه می‌کنند، اما تفاوت هم دارد. این شفاهی‌بودن دیجیتال، بر خلاف شفاهی‌بودن باستانی، بر علائم نشان‌دهندۀ احساسات استوار است. آندری میر، پژوهشگر رسانه، می‌گوید این فرهنگ شفاهی به‌جای اینکه با معانی کار کند با احساسات و اشیا -میم‌ها، تصاویر، ویدئوها و غیره- کار می‌کند.

من پیش‌تر درمورد عصر شفاهی جدیدمان مطالعه کرده بودم، ولی دانشجویانم آن را برای من اگزیستانسیال کردند. فقدان نقطه‌گذاری و فرسایش معنا، آشفته‌بازار کلمات و تکه‌تکه‌بودن جملات در مقالاتشان مثل رونوشتی از زندگی آنلاین آن‌هاست. والتر اونگ توصیفی از فرهنگ‌های شفاهی سنتی دارد که می‌گوید این‌ها محل شکوفایی چیزهای زائد و حشوها بودند، تمرکزشان بر اکنون و امور انضمامی بود و فکر می‌کنم که این همچنین توصیف خوبی باشد از دشنه‌ای که دانشجویان من در دل فرهنگ نوشتاری فرو کرده‌اند.

اما برای رسیدن به این کشفیات خیلی هم نیاز نیست که کارآگاه باشید؛ کافی است از دانشجویانم بپرسید. آن‌ها اکثراً سال آخر یا یکی مانده به آخر هستند، برخی در دانشکدۀ عمومی، برخی دیگر در دانشکده‌های تخصصی. واقعاً کنجکاوند و ذهن بازی دارند. به نظر می‌رسد همان‌قدر که در کلاس شرکت می‌کنند درگیر ایده‌ها نیز می‌شوند. خیلی از آن‌ها شیفتۀ همان آثار ادبی هستند که من هم وقتی در سن دانشجویانم بودم به آن‌ها علاقه داشتم، مانند سه‌گانۀ ارباب حلقه‌های جی. آر. آر. تالکین.

ولی معلوم نیست این دانشجویان واقعاً خود تالکین را خوانده‌اند یا، به‌جایش، فیلم اقتباسی پیتر جکسون از رمان او را دیده‌اند. ظن من به دومی بیشتر است. در یکی از کلاس‌های قبلی، وقتی از دانشجویان پرسیدم که آیا خارج از کلاس هم چیزی می‌خوانند یا نه، فقط چند نفر دستشان را بلند کردند. وقتی پرسیدم که کتاب‌های فیزیکی می‌خوانند یا نه، تعداد کمتری سرشان را تکان دادند، اما وقتی پرسیدم که آیا خواندن کتاب‌های دوره برایشان چالش‌برانگیز است یا نه، تعجب نکردم وقتی دیدم که تعداد زیادی سرشان را تکان می‌دهند. بحث فقط بر سر مثلاً عجیب‌بودن تهوع ژان پل سارتر، یا حجم بالای جنس دوم سیمون دوبوار، یا غیریتِ بیگانۀ کامو نیست، بلکه انگار مشکل آن‌ها در سپری‌کردن زمان در تنهایی با کتابی در دست است.

دانشجویان می‌گویند برای مقابله با این مشکل هنگام خواندن کتاب به فایل صوتی آن هم گوش می‌دهند. به نظر می‌رسد که صدای کلمات به آن‌ها کمک می‌کند تا معنای کلمات را بهتر درک کنند. آنان در یوتیوب هم به‌دنبال جستارهای ویدئویی دربارۀ کتاب‌ها می‌گردند. ده‌ها لینک از این ویدئوها برای من فرستاده‌اند. بااین‌حال، تقریباً همۀ آن‌ها درنهایت در حد اجراهایی نمایشی از اسپارک‌نوت۳ هستند، مجموعه‌ای از نکته‌های تستی، پر از تصاویر قابل پیش‌بینی، که معمولاً کسی با لهجۀ انگلیسی آن‌ها را می‌خواند. در کنار این‌ها، دانشجویان دیگری هم بر اساس ایده‌های اگزیستانسیالیستی میم‌هایی برای من فرستادند یا حتی خودشان میم‌هایی ساختند که بعضی از آن‌ها واقعاً هم جالب است.

ولی من با این مصالح چه می‌توانم بکنم و این ما را به کجا خواهد برد؟ در داستان سیزیف، نکتۀ جالب‌توجه نزد کامو وقفه‌ای است که این قهرمانِ محکوم تجربه می‌کند وقتی دارد به پایین کوه می‌آید تا دوباره سنگ را بر دوش بگیرد -خودش به این وقفه «ساعت آگاهی» می‌گوید. ما هم شاید بتوانیم از این وقفه، این لحظۀ آگاهی، استفاده کنیم و بیندیشیم که این فرهنگ شفاهیِ جدید ما را به کجا می‌برد، همۀ ما، معلم و دانشجو. چاره‌ای جز این نداریم که در دنیایی که هست زندگی کنیم، اما این بدین معنا نیست که برای حفظ مهم‌ترین چیز دنیای قدیم هم تلاش نکنیم.

به جز این چطور می‌توانیم خودمان را در حالی تصور کنیم که اگر خوشبخت نیستیم، دست‌کم بدبخت هم نیستیم؟

منــــبع:ترجمان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *